چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

آینده نگری!!

6 آبان 1388

حدود ده روزه پیش بنده به یک سرماخوردگی همراه گلو درد و درد بدن و تب و ........مبتلا شدم .دیگه خودتون میدونید این تب مزخرف و بدن درد همه توان آدم رو میگیره و نه حالی برای آدم میمونه نه حوصله ای.روزهای بدی بودن از یه طرف مریضی خودم و خستگی وحشتناک و بی حوصلگی و از طرف دیگه یه دخمل شیطون که خیلی زود حوصله اش سر میره و البته حق هم داره من باید خودمو با شرایط دخملک وفق بدم نه اون.
خلاصه اینها رو گفتم که بگم تو اون روزها داشتم به یه چیزی فکر میکردم، به اینکه مثلا بچه دوم هم از راه رسیده باشه و یا تو راه باشه ......تو حالت اول صحنه ای رو در نظر بگیرید که بچه دوم هنوز نوزاده و 24 ساعته نیازمند مراقبت و دائما هم باید تو بغل مامان جونش باشه و شیر بخوره این در حالیکه بچه اول یک نفر رو میخواد که همش باهاش بازی کنه و برای غذا خوردن باهاش سر و کله بزنه و اگه یه دقیقه بهش توجه نکنن بهش برمیخوره و تو این شرایط مادر هم مریض میشه و تک و تنها است ....وای نه شب میخوابه و نه روز...نمیدونم اون موقع میتونه دووم بیاره یا نه ؟خوب بالاخره باید یه کم هم آینده نگری کرد این هم یه مورد از آینده نگری من !....

هیچ نظری موجود نیست: