چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰

بوی پاییز

30 شهریور

این بوی پاییز حال منو دگرگون میکنه.همیشه همینطور بوده . طول میکشه تا عادت کنم. چند روز پیش هم تو حال وهوای پارسال بودم.مثل پارسال این موقعها......

صبح بدو بدو به سمت دستشویی....با ترس و لرز غذا خوردن که مبادا باز حالم خراب بشه....بوی گند فاضلاب خونه که فقط من حسش میکردم و از شانس من تنها بویی بود که تمومی نداشت!!مخصوصا تو اتاق خواب.....بوی گند یخچال که چندین بار منو کشوند تو دستشویی.....آخر سر هم برادر جان آستین زد بالا و هر چی داشتیم و نداشتیم رو ریخت بیرون و حسابی تمیزش کرد و آخیییش دیگه راحت میرفتم سراغش و هی به آرام غر نمیزدم که بابا این درو ببند! از پخت و پز هم تا میشد فرار میکردم ولی مگه چقدر میشد به دخترک و خودم نون و پنیر بدم؟ اصلا حالم خراب بود....روحی .....جسمی...بی حوصلگی......سردردهای وحشتناک که دیگه امونم رو بریده بودن.....گلو درد دندون درد.....کلا همه چیز درهم برهم میشه......دخترک هم که تو سن شیطونی وقربونش برم من همدم و مونس من تو اون روزها.....آخ که چقدر دلم میخواست بخوابم....دوست داشتم کل شبانه روز رو بخوابم.......آرام به اجبار و بر خلاف میلم به اندازه تمام عمرش تلویزیون تماشا کرد البته برنامه کودک فقط و من فرصتی داشتم تا کمی دراز بکشم....رو مبل مینشستم و چشمهامو میبستم آرام هم یه بند میگفت مامان چشمهاتو باز کن....

فکر میکردم هرگز تموم نمیشه.....ثانیه ها و دقیقه ها و ساعتها و روزها......وای مگه میگذشتن؟مگه تموم میشدن؟ ای خدا پس کی تموم میشه؟تموم شد......به سرعت برق و باد....گذشت و گذشت و گذشت...آزمایشها و سونوها.....بازی بیاین حدس بزنیم دختره یا پسره ...شکمم بزرگتر و بزرگتر شد.......تکونهاشو حس میکردم.....هر روز محکم تر و محکم تر....از نی نی گفتن برای دخترک و از دخترک شنیدن......دخترک باردار میشد و نی نی دار.....با هم میگفتیم و میشنیدیم......میترسیدم از اینکه زود بیاد ...درد داشتم......با هر حرکتی دردها بیشتر میشدن ولی مگه میشد استراحت کرد؟ دردها منو یاد زایمان دخترک می انداخت تنم میلرزید از تصور دوباره اون درد........هر روز هفته ها رو حساب میکردم بیست هفته و دو روز...سی هفته و دو روز..تا اینکه رسیدم به 39 هفته و دوروز...خدایا چقدر زود گذشت......

کم کم درد اومد و دیگه وقتش بود......انگار هر چی ندونی برات آسونتر میشه.....قرار بود این بار همه چی سریعتر باشه و راحت تر......دومی از اولی راحت تره و سومی از دومی و ..... ولی به قول دکترم الزاما دومی از اولی راحت تر نیست.....اینبار فقط سریعتر بود و بس.....بماند که چقدر برام سخت بود و چقدر سخت بود و چقدر سخت......

درد بود و درد و تنهایی و تنهایی و.....

29 اردیبهشت  سال 1390 ساعت هشت و سی دقیقه شب. تولدت مبارک مرد من.

۱ نظر:

sahar گفت...

ازاده از تصورش هم لرزیدم ....خدا رو شکر که تموم شد و دیدن این مرد کوچک ارزششو داشت ...در پناه خدا باشید همگییییی