چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

دومین روز از آخرین ماه پاییز 1390

مدت زیادیه که فرصت نشده بنویسم......این فصل پاییز هم که سرماخوردگی رو با خودش به ارمغان آورده و ما هم درگیرش شده بودیم...

دخترکم دو ماهی میشه که میره مهد کودک.....خیلی راحت و خوب رفت خداروشکر....البته خوب دخترک خیلی حساسه و بعضی روزها هم بغض کرده که چرا دیر اومدی و چرا مربیم بهم جایزه نداد و.......جز این  دو سه مورد دیگه بقیه مواقع با ذوق و شوق از دوستهاش میگه و کارهایی که میکنن ، همه اینها رو هم تو بازی و نمایشهاش میگه...در غیر اینصورت هر چی ازش بپرسم خیلی سربسته جواب میده....هر هفته شعرهای جدیدی یاد میگیره و میخونه و نقاشیش هم پیشرفت کرده....فسقلی انگلیسی هم صحبت میکنه و اگه من اشکالش رو بگم با جدیت میگه نه و درست نمیگی و حرف خودش رو میزنه. تو نمایشها و بازیهاش هم میشه خانم مربی و خانم آشپز و........با بچه ها سر و کله میزنه. فلانی بشین....فلانی غذاتو بخور....فلانی گریه نکن.........انگلیسی درس میده و  منم باید تکرار کنم.....
همچنان به لباس پوشیدن و البته لباسهای من و زیورآلات و کفش پاشنه بلند و روسری و...علاقه داره...عصرها برام میرقصه و نمایش اجرا میکنه......پسرک هم بغلمه و دوتایی میشینیم و تماشا میکنیم.....آرام میرقصه ارگ میزنه عروس میشه و با تور میاد و من باید لی لی لی بخونم براش....بهش دست بدم و تبریک بگم......اونهم با یه دستش دست دخترش رو گرفته و با یه دست دیگه اش دست پسرش و میگه پسرم دوست داره مثل باباش داماد بشه و دخترم دوست داره مثل من عروس بشه.....بهش میگم داماد کو؟؟ میگه رو مبل نشسته.چند وقت پیش که شدیدا جوگیر شده بود با کلی آب و تاب تعریف میکرد که آره بابای بچه ها (همون شوهرش!) رفته سرکار....بابای بچه ها این کارو کرد بابای بچه ها اون کارو کرد........خیلی هم شوهرم شوهرم میکنه!!قراره وقتی عروس شد ور فت ایشالله سر خونه زندگیش من برم خونشون و برام ماکارونی و سوپ درست کنه. 
همه دخترها عاشق عروس شدن هستن.

روسری سرش میکنه و مثلا مانتو و عطر میزنه و از اونجایی که دختر بزرگیه و دخترها باید آرایش کنن بعد از کمی آرایش!! میره دانشگاه........میگم آرام چه رشته ای میخونی؟میگه رشته پرستاری......بهش میگم احیانا نمیخوای دکتر بشی؟میگه نه دوست ندارم شوهرم دکتره!من پرستار دخترام شوهرم دکتر پسرها.فکر میکنم بعدها از طرفداران تفکیک جنسیتی بشه.کتابهاش رو هم بهم نشون میده....همش درس پرستاریه و البته خیلی هم سخت هستن.

تو حموم داشت عروسکهاشو میشست و میگفت این ها بچه های من هستن..بهش میگم آرام چند تا بچه دوست داری داشته باشی؟میگه 3 تا....میگم من بیام ازشون مواظبت کنم؟میگه نه خودم  ازشون نگهداری میکنم میخوام نق بزنن و من خسته بشم!!

یه روز اون اوایل که پسرک حدود یک ماهش بود به دخترک گفتم وای آرام تو از یه طرف آراد هم از طرف دیگه(نمیدونستم جواب کدوم رو بدم )....میگه آره مثل الاکلنگ!

- باباش  بهش میگه بخور دیگه آرام تعارف میکنی؟؟میگه نه مگه من مهمونم!
- عاشق پذیرایی کردن از مهونهاست......میوه میاره شکلات....
- اومده به من میگه مامان تو تی وی یکی داشت بستنی میخورد من هوس کردم...
- شب موقع خواب هی میگم بکن نکن بخواب نریز نپاش....آرام هم یه بار بهم گفت حالا چرا اعصابت خرابه؟ از توتختش هم به باباش گفت مشکلت چیه؟؟؟لابد فکر کرده مشکل از باباشه که خوابش نمیبره!
- چند وقته پیش دخترک داشت آشپزی میکرد....ظرف و ماکارونی و آب و نعنا و ادویه و عدس و.....اومده بهم میگه این روسری رو ببیند دور کمرم بچه ام اذیتم میکنه( این یعنی همون گن که من تو بارداری میبستم) میگم آرام مگه تو آشپز نبودی برو به آشپزیت برس...میگه من آشپز باردارم !
- کتاب لالایی رو میاره و میشینه کنار آراد و براش لالایی های من درآری میخونه و چقدر هم لذت میبرم از حسش و از شعرهای بی سر و تهش.
- داشت بهم آموزش زبان میداد از روی کتابش رسید به جاهایی که مربیشون هنوز بهشون یاد نداده بود.....منهم باید بلند بلند تکرار میکردم......شترمرغ its a ..........خنده هم نداشت دیگه !! کلاس جدی بود !

هیچ نظری موجود نیست: