یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۰


25 دی 1390

به نام خدا

آرام از روی یه سری عکس داشت داستان درست میکرد و میگفت......رسید به عکس خورشید.گفت قدیمها که خورشید نبوده مردم با چراغ قوه میدیدن!

یا لباس نصفه میپوشه میگه ما مال زمان قدیمیم لباسمون از پوست درخته.

بغض کرده میگه کاش من یه خواهر میداشتیدم!!(نمیدونم این فعل مربوط به کدوم زمان میشه).....میگم خوب لابد سه تایی با هم شروع میکردید به دستور دادن و واویلا ........

به من میگه من چرا مامان تو رو تا حالا ندیدم؟؟؟ مشغول کار بودم و گفتم خوب میبینی.........میگه همین الان تلفن کن بگو بیاد اینجا....چی بگم بهش خوب ؟؟؟

تی وی یه مسابقه نشون میده که بچه ها چهار دست و پا میرن..تبلیغ پوشکه......آرام میگه مامان آراد رو ببریم اینجا.......بهش میگه کوچولو.....هر موقع آرام کنارش هست پسرک یا موهاش رو میگیره یا لباسشو و.......آرام هم میگه نکن کوچولو پاره میشه...

فکر میکنم یکی از کارهای مورد علاقه پسرک تیکه پاره کردن روزنامه و مجله است...وقتی کاغذ پاره ها رو ازش میگیرم و جمع میکنم دنبالشون میگرده حتی وقتی کوچکترین تکه رو ازش میگیرم بازش حواسش هست و دنبالش میگرده.....هنوز هم وقتی از منطقه محصور با بالش و ملحفه میره رو سرامیک و فرش کلی ذوق میکنه......البته یه موقعهایی هم اصلا دوست نداره رو زمین باشه....زود هم اشکهاش سرازیر میشه فسقلی من. مدت زمان بیشتری میشینه و البته راحتتر.....تا میشونمش ذوق میکنه  و میخنده .

هیچ نظری موجود نیست: