سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۰

ساعت

18 بهمن 1390

بنام خدا

از آرام پرسیدم ساعت چنده؟میگه عقربه کوچیکه رو 10.............عقربه بزرگه هم نیست!ساعت ده دقیقه به ده بود.

برای باز هزارم میپرسه چرا نمیشه با برادرم عروسی کنم؟؟خوب پس با بابا عروسی میکنم....در هر فرصتی هم بهم یاد آوری میکنه که لباس عروس و تور و کفش و البته گردنبند و گوشواره و به قول خودش طلاها رو برای عروسیش نگه دارم.....انشالله

قبل از اینکه شمارش اعداد رو کامل یاد بگیره میشمرد و میرسید به بیست و هشت و بیست و نه و بیست وده !

به من میگه دوستت دارم اندازه کره زمین.........قد خورشید.....

هر روز هم میشه مربی مهدشون و آموزش میده....صداش میکنم آرام.......میگه نه من فلانی ام.......یک ساعت بعد میشه یک نفر دیگه و.......این بازی هر روز همچنان ادامه دارد........امروز هم مامان آزاده شده بود و میگفت دخترم باید همه جا رو مرتب کنم......فکر میکنم یه جعبه دستمال کاغذی رو مصرف کرد تا میزش رو گردگیری کنه

مثل من عاشق لوازم التحریره....خودکار مداد مداد رنگی دفتر جامدادی......عاشق نقاشیهاشم.....تو مهد هر هفته درباره یک موضوع خاص صحبت میکنن و شعر میخونن.......هفته کشاورزی یه نقاشی کشیده بود آقای کشاورز در حال آب دادن به گلها و درختها......هفته حیوانات اهلی چهار تا صورت بزرگ کشیده بود یکی مرغ بود  یکی خروس دو تای دیگه هم جوجه هاشون.....هفته کتاب هم تونقاشیش خورشید کشیده بود و رعد و برق و ابر و بارون و گلها..منهم وسط گلها بودم برای نقاشیش جلد مقوایی درست کرده بودن و اسم کتابش رو گذاشته بود " کتاب سفید " . تو همه جای خونه آدمک کشیده....پشت دیوار مبلها.....رو درها.....خیلی هم کوچک با جزئیات..دماغ و دهن و ابرو و مژه و مو......خورشد خانومش هم همیشه چشم و ابرو داره....این صورت خاص خودشه...در واقع اولین نقاشیش از همین صورتک شروع شد.

هیچ نظری موجود نیست: