شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

6 آذر ماه 1390

امروز برف میومد.دونه های برف رو تو دستم گرفتم شکلهای خیلی قشنگی داشتن مثل همونهایی که قبلا تو کتابها دیده بودم. آرام باز گرفتگی بینی و آبریزش داره و من نفهمیدم این سرماخوردگیه یا آلرژی....
پسرک امروز قل خورد و از روی ملحفه اش اومد روی فرش.....با تعجب فرش رو نگاه میکرد و میخواست گلهاشو برداره.....درست مثل عکس تو کتابها که میخواد باد دو تا دستهاش بگیرتشون......
خودمم رفتم دکتر بازم برای این آلرژی......هر کس رو میبنینم با آلرژی دست و پنجه نرم میکنه!

پسرک امروز از سوپ مرغ و سیب زمینی و برنج و هویج خوشش نیومد.شاید به خاطر اینکه خیلی نرم نبود.

شب موقع خواب به آرام گفتم بخواب دیگه !خوابش میاد ولی میشینه تو تختش و بازی میکنه....بهم میگه الان عصبانی هستی؟میگم نه.میگه خوشحالی ؟ میگم بله...میگه خیلی خوشحالی؟؟!! میگم بله خیلی خوشحالم (چی بگم خوب؟؟) میگه من خیلی دوستت دارم میگم منم خیلی دوستت دارم...میگه از کارهای من عصبانی هستی؟میگم نه من کارهات رو هم دوست دارم....میگه اهان کارهای بدم رو دوست نداری!

هیچ نظری موجود نیست: