یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۰

13 آذر 1390

صبحها وقتی با چشمهای نیمه باز بیدار میشم به خودم قول میدم اونهم قول شرف که شب زود بخوابم.بازم شب میشه و بچه ها میخوابن و من نمیخوابم.....بازم فردا میشه و من خوابم میاد و ......
پسرک راس ساعت 6 بیدار میشه.پیش اومده که تا شش و نیم یا هفت هم بخوابه ولی خیلی کم...تا قبل از تغییر ساعتها و وقتی کوچولوتر بود ساعت 7 یه صدایی از پوشکش ! میومد و اونهم بیدار میشد......بهش میگفتم فسقلی نمیشه کارت رو دیرتر بکنی و دیرتر بیدار بشی؟ساعتها هم که تغییر کرد و ساعت بیداریش شد 6.شب زود میخوابه ولی من باز تا نیمه شب بیدارم و بعد هم چند بار شیردادن و سرزدن به دخترک و بعد هم صبح به خیر.....آخ که اون موقع هیچ چیزی بیشتر از یک ساعت خواب اضافه به آدم مزه نمیده. سریع بیدار میشم و کارهای پسرک رومیکنم و بعد هم آرام باید آماده بشه برای مهد......پسرک هم در حال نق زدن وباید تو بغل من باشه و آرام خانوم گل هم که اصلا عجله ای برای حاضر شدن نداره.......خلاصه منم این وسطم و هی میگم بدو بیا نرو بخور بپوش نکن و بکن.....

نمیشه غذای پسرک یه برنامه روتین داشته باشه.کلا این چند وقته هم یا خوابش میومده یا شیر میخواسته یا من غذا رو دیر آماده کردم و خلاصه غذاش رو نخورده که البته بیشتر مواقع تو صندلی غذاش در حال غرغر و نق زدنه و تو این حالت بی حوصلگی معلومه هیچی نمیخوره فقط وقتی میگم آب دهنش مثل ماهی باز میشه ........دروغ گفتم اگه بگم که عصبانی هم نشدم و خونسرد بودم و اصلا هیچی هم بهش نگفتم!تازه خودمم از فرنیش میخوردم دیگه ترسیدم وزن بگیرم! 

هیچ نظری موجود نیست: