یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

19 آذر 1390

سلام....

آرام میگه مامان گرمم شده ..بهش میگم برو یه بلوز بیار از کشوی لباست نه خیلی گرم باشه نه خیلی سرد.میگه یعنی متوسط باشه؟
یه پیراهن صورتی پوشیده و میگه من سیندرلا هستم و از کتاب اومدم بیرون .خوشگلم؟؟حالا دیگه میرم تو کتاب....
به من میگه مرسی به خاطر غذای خوشمزه ای که برام درست کردی.....تو و بابا اشپزیتون خیلی خوبه!
میگه مامان تو چرا بعضی اوقات عصبانی میشی؟خوشحال باش! بهش میگم خوب اینم یه احساسه خودت مگه عصبانی نمیشی؟؟ البته از حق نگذریم من یه کم از حد معمول بیشتر عصبانی میشم! و باید خودم رو اصلاح کنم.

میاد بالای تخت پسرک..بهش میگه من خواهرتم.....من برادرم رو خیلی دوست دارم...رفتیم اسباب بازی بخریم میره قسمتی که مربوط به کوچولوهاست و میگه مامان برای آراد هم اسباب بازی بخریم ناراحت نشه....به من میگه با آراد عصبانی نباش ناراحت میشه......میشینه کنارش و مثل من صداش رو عوض میکنه و با پسرک حرف میزنه....شیر مامانتو میخوری؟کوچولو....نخود فرنگیهاشو ببین!(انگشتهای پاشو قلقلک میدم و میگم نخود فرنگیها رو ببین)...راه میره و میگه من برادرم رو خیلی دوست دارم....بهش میگم کاش من یه خواهر داشتم مثل تو.امروز پسرک همش دوست داشت تو بغل باشه میگم آرام ببرمش بدم به مامان پیشی این فسقل رو...سریع با بغض و گریه میگه نههههه من دوسش دارم نبرش......اون اوایل  که دخترک ابراز احساستش به پسرک کمی خشن بود و البته این تجربه ها براش جالب البت بهش میگفتم دخترکم اگه حضور پسرک ناراحتت میکنه میتونم ببرمش و کس دیگه ای ازش نگهداری کنه و اونهم اشک میریخت و میگفت نه مامان نبرش من دوستش دارم....

عزیز دل من همین عکس العملها وهمین حرفها فشار خیلی خیلی زیادی به من وارد میکرد....از یه طرف تو بودی و از یه طرف یه نوزاد تازه متولد شده که تمام عشقش آغوش من بود و سینه من....از یه طرف تو بودی و دل نازک و زودرنجت و اینکه تمام لحظات من رو میخواستی وطرف دیگه من بودم خستگی و فشار....برای تمام کارهات منو میخواستی....صبرم کم شده بود و تحملم پایین....روز و شب برام فرقی نداشت...هر دوش بیداری بود....چهار ماه  اول مهد نمیرفتی و دلم نمیخواست بری هر چند که برام خیلی سخت بود....دخترک سه ساله من چه  انتظاری ازت داشتیم؟اینکه بشی یه ادم بزرگ مثل ما و تمام کارهات هم مثل ما؟یا اینکه دلمون میخواست همه چیز رو درک کنی...که به خدا خیلی خیلی خوب برخورد کردی.......امان از این پرتوقعی ما......حتی تو دوران بارداری دخترک دو ساله من باعث افتخارم بودی.....هر چی بود شرایط من بود و ویار و دردهای من و بی حوصلگی و خستگی و تنهایی تو......منو ببخش......به خاطر کوتاهییهای که در حقت کردم.....ببخش و از من بگذر......میدونم که خیلی مهربونی و بخشنده...کوچکترین کاری که برات میکنم بغلم میکنی و میگی مامان من خیلی دوست دارم.....انگار همه وظایف مادری منو لطف به خودت میدونی....

هیچ نظری موجود نیست: